در مطلب قبلی اشاره به استوار ( پ ) که لودمستر هواپیمای سی -۱۳۰ بود ، نمودم . این فرد با سوء استفاده از وضعیت نابسامان بعد از انقلاب ، بدون هیچ گونه بررسی و تآئید صلاحیت ، به جمع نیروی های دلسور ، مومن و فداکاری که به صورت خود جوش بعد از انقلاب در پایگاه مهرآباد شکل گرفته بودند رخنه کرده و دیدیم که چگونه قصد رشوه خواری و اخاذی از همکاران خود رو داشت !
البته لازم است به این مطلب اشاره نمایم که بعد ها با رو شدن دست این افراد ، به تدریج از پیکر نهاد های انقلابی و گروه ضربت پایگاه طرد گردیدند . داستان مبارزات و شهادت همکاران دلسوز و مومن رو در فرصت های مناسب حتمآ شرح خواهم داد . اینک به یکی دیگر از ماجراهای رشوه خواری و سوء استفاده از قدرت این افراد توجه فرمایید :
یه روز یکی از همکارانم به نام ( عباس _ آ ) از جزیره کیش چند بسته سیگار وینستون اضافی خریداری نموده بود . آن ایام آوردن بیش از دو باکس سیگار قدغن بود . از شانس بد او ، یکی از همین برادران فرصت طلب جز خدمه هواپیما بود . این رو هم بگم که معمولآ این افراد به دلیل حضور در نهاد حساسی چون ” گروه ضربت ” ، کمتر پرواز می رفتند . و برای قطع نشدن حقوق و مزایای پروازی خود ، هر از چند گاهی یه بار به پرواز های بی خطر یا به قول بچه ها ، پرواز های ” نون و آب دار ” می رفتند . و ضمن سوء استفاده از عنوان دهن پر کن خود ، از همکاران خود هم طلب رشوه و اخاذی می کردند ….
روش کار این افراد هم به این صورت بود که اولآ اسلحه کلت کمری خود رو طوری می بستند که به چشم بیاید . و با گذاشتن ریش انبوه و انگشتران متعدد عقیق به همراه تسبیه در دست ، ضمن زهر چشم گرفتن از فروشندگان جزیره ( البته اون هایی که ریگی به کفش داشتند ) و ایضآ تخفیف های کلان ، به راحتی از مقابل چشم همکاران خود در گمرک کیش عبور می کردند . و اگر هم بار آن ها شامل محموله قاچاق می شد ، با زد و بند با نیروهای خدماتی ( مثل آتش نشانی ، لیفتراک ترمینال و گاهی آمبولانس ) که بدون محدودیت به نزد هواپیما تردد می کردند ، کالای خود رو عبور می دادند …
آن روز ( عباس – آ ) که نا پرهیزی کرده و چند باکس سیگار وینستون اضافی خریداری کرده بود ، در حین پرواز با یکی از همین آقایان مواجه شده بود که خواهان تقسیم سیگار ها به نسبت پنجاه ، پنجاه بود ! عباس هم که بچه ای زبل و اهل شیراز بود ، زیر بار پیشنهاد این برادر نمی رود . به هر حال در پرواز چه گذشته بود و یا چگونه این همکارمون محل سیگار ها رو تغیر داده بود ، من خبر ندارم . ولی می تونم حدس بزنم وقتی آقای باج خور ! در خواب بوده ( که اغلب در پرواز می خوابیدند ) موفق به تغیر مکان سیگار ها شده بود …
وقتی هواپیمای عباس به فرودگاه مهر آباد نشست ، طفلک هرگز فکر این جاش رو نمی کرد که این آقایون دست بردار نیستند ! زیرا فکر می کرد با نشان دادن تنها دو باکس سیگار مجاز ، قضیه به خیر گذشته است . و می تواند ساعاتی بعد با مراجعه به طیاره ، آن ها رو با فراغ بال بردارد . ولی زهی خیال باطل !! طرف مقابل هم دست او رو خونده بودند . و همکارمون خسته و دمق در خط پرواز نشسته بود تا بلکه راه حلی مناسب برای خروج سیگار هایش پیدا نماید . ظاهرآ ساعت ها همین جوری نشسته بود …
ترفندی که من به برادران زدم !! :
انگار همین دیروز بود . خوب یادمه طفلک عباس روی ضندلی مشرف به رمپ پرواز غمگین نشسته بود . اون روز هم نوبت شیفت او نبود . بلکه روز قبل پرواز رفته بود و می بایستی آن روز بعد از نسشتن به خونه اش می رفت . من از همه جا بی خبر وقتی عباس رو در آن حالت دیدم از این که هنوز منزل نرفته ، خیلی تعجب کردم . وی بعد از اصرار فراوان ام ، جریان سیگار ها رو برام تعریف کرد . و سپس با دست به نقطه ای از ساختمان بغلی خط پرواز که تقریبآ چند متری پائین تر قرار داشت نموده و گفت : ببین بهروز جان ، آن ها درون ماشین دلیجان ( یک نوع خودرو استیشن مسقف ) پشت درخت ها زاغ سیاه من رو چوب می زنند …..
نگاه به اون سمتی که عباس اشاره می کرد انداختم . دیدم وا ویلا ، به جای یک نفر چندین نفر پشت شمشاد های بزرگ و سرسبز ساختمان پنهان شده اند . و به قول خودشون چشم از هواپیمای کیش بر نمی دارند ! خیلی دلم به حال عباس سوخت . چون او از اون دسته افراد سود جویی که در هر پرواز کلی کلی خرید برای تجارت می کنندنبود ! یهو یه فکر ناب به مغزم خطور کرد . به دوستم گفتم : اصلآ ناراحت نباش . من امروز درسی به این ها می دهم که تا پایان خدمت شون هر وقت یادشون بیفته ، حسابی آتیش بگیرند ….
از شما چه پنهون ، اون ایام یعنی تا وقتی که سکته نکرده بودم ، خیلی ماجراجو و پر تحرک بودم . سرم درد می کرد برای این جور کار ها ! خدایش بچه ها هر وقت گرفتاری داشتند سراغ من رو می گرفتند . و من هم بدون ذره ای چشم داشت مادی ، دنبال کارهای آنان رو می گرفتم . گرفتاری بچه ها هم از تصادف با اتوموبیل وپی گیری قضایی گرفته تا در خواست خدمات رفاهی و حتی نماینده قانونی آن ها برای دریافت خودرو اهدایی رئیس جمهور وقت ، حضرت آیت الله خامنه ای بودم . بدون اغراق اغلب هم موفق بودم ….
از این که این قدر حاشیه می روم پوزش می خواهم . قصدم در جریان کامل قرار دادن خوانندگان محترم است . به عباس گفتم : من بچه های گروه ضربت رو دنبال خودم می کشم ، تو هم سریع برو سیگار هایت رو از مخفیگاه خارج کن و از در دیگر پایگاه ( درب پایگاه شکاری ) خارج شو !! هر چه گفت نقشه ات چیست ، بهش نگفتم . فقط خواستم بعد از این که از مخفیگاه شون بیرون آمدند و مرا تعقیب نمودند ، رفته و کارش رو تموم کنه. و اصلآ هم نگران من نباشد . می دونم چه جوری حال این ها رو بگیرم ….
اولین کاری که کردم ، رفتم از انبار دار آشیانه سی -۱۳۰ یک کارتن خالی بزرگ که مخصوص حمل روغن هواپیما بود ، گرفته و در پشت وانت خط پرواز قرار دادم . و سپس آهسته به سمت طیاره کیش رفتم . در بین راه هم الکی هی مرتب به این ور اون ور خود نگاه می کردم ! یعنی وانمود می کردم که کسی مرا نبیند !! وقتی پای هواپیما رسیدم ، دوباره با تکرار همین حرکات ، بر و بچه های گروه ضربت رو متقاعد نمودم که یواشکی برای خارج کردن سیگار ها آمده ام !! آن ها هم حوشحال از این که بالاخره کمین و انتظارشون نتیجه داده است …..
مدتی همین جوری الکی تو هواپیما موندم . تا طرف مطمئن بشه دارم تلاش می کنم سیگار ها رو از مخفیگاه بیرون بیاورم ! سپس در حالی که کارتن خالی رو طوری تو دستام گرفته بودم که انگاری سنگین است ، به زحمت فراوان عقب وانت قرار دادم . و در حالی که اطراف ام رو می پائیدم ، پشت فرمان نشسته و راه افتادم . از تو آئینه دیدم که دلیجان برادران گروه ضربت از مخفیگاه بیرون آمده و از فاصله دور تعقیب ام می کنه . فهمیدم نقشه ام حسابی گرفته است ! از این رو ابتدا خرامان خرامان به سمت آشیانه هواپیما های بوئینگ راه افتادم ….
در حین رانندگی پیش خودم حساب زمان لازم برای عباس رو هم محاسبه می کردم . بعد از این که حسابی دور هواپیماهای جامبو جت و ۷۰۷ ها چرخیدم ، از بغل ساختمان عملیات و گردان نگهداری گذشته و به خیابان اصلی پایگاه وارد شدم . آن ها هم همچنان دنبال من روان بودند ! حتمآ از کشف مهم شون هم خیلی خوشحال بودند . تقریبآ نیم ساعتی گذشته بود که به جلوی رمپ پرواز ، جایی که اتوموبیل پرسنل پارک شده بود ، رفتم . وانت رو درست پشت ماشین خودم نگه داشتم . و بعد از این که کارتن خالی رو در صندوق عقب قرار دادم ، چشم تون روز بد نبینه ….
در یک لحظه مشاهده کردم چند نفر از بردران گروه ضربت مجهز به بی سیم و اسلحه و تجهیزات کامل ، ماشین ام رو به محاصره در آوردند . اما در کمال تعجب دیدم ” حاج آقا میرزایی ” که از انسان های بسیار مومن و با تقواست ، مسئول گروه است . و متوجه شدم من پیش از خود قضاوت نا بجا نموده ام . و افراد این تیم صرفآ برای ماموریت آمده اند نه رشوه . ضمن توبه به در گاه خداوند که بی جهت گناه مردم رو شستم ، سعی کردم حالا که کار به این جا کشیده است ، کمی سر به سر آن ها بگذارم …….
خود حاج آقا هم با دیدن من شوکه شده بود . چون می دونست من اهل تجارت و خریدکالا نیستم . و هر بار هم که پرواز خارج از کشور یا کیش می روم ، بیشتر برای کارگران نظافتچی ، سربازان ، راننده خدمه ، آقایون دژبان و … خرید می کنم . و هرگز کالایی رو برای فروش و یا استفاده نمی خرم . در همین هنگام یکی از برادران تند رو با لفظی غیر معقول خطاب به من گفت : حالا سیگار قاچاق حمل می کنی ؟!! فکر کردی ما خوابیم ؟! ولی قبل از این که من پاسخی دهم ، خود حاج آقا با تشر به همکار خود ، از من خواست توضیح دهم …
من الکی تته پته کرده و گفتم حاج آقا ببخشید …. شیطون گول ام زد … وسوسه شدم که یک بار هم من یه کارتن به خونه ببرم ! شما این بار رو ندیده بگیرید ! حاجی که حسابی به تعجب اش افزوده شده بود ، گفت : شما چرا ؟ واقعآ اصلآ از شما انتظار این عمل رو نداشتم … خب حالا در صندوق رو باز کن ، شاید بتونم یه کاری برات بکنم … باز دوباره به التماس افتادم .. و گفتم حاجی بخدا من این کارتن رو لازم دارم … هر چه بخواهید تقدیم می کنم تا برای بچه ها شام از بیرون به حساب من بگیرید ….
حاجی که حسابی کفری شده بود گفت : آقای مدرسی واقعآ از شما بعیده … حالا استغفرالله پیشنهاد …. می کنی ؟ گفتم : حاج آقا دعوت به شام رشوه است ؟ بردن یک کارتن خالی جرم است ؟ و در همین حال در صندوق عقب رو هم باز کردم . همون برادر تند رو سریع آمد تا جعبه رو ور داره که دید ، ای دل غافل … جعبه خالی است … حاجی که واقعآ رو دست خورده بود ، نمی دونست چه واکنشی نشون بده . و این من بودم که دیگه ول کن نبودم . و مرتب می گفتم : من که گفتم به کارتن احتیاج دارم …. شما قبول نمی کردید ….
بدین سان آن ها دست از پا دراز تر سوار ماشین دلیجان شدند و به راه خود ادامه دادند . مطمئن بودم حاج آقا از ته دل خوشحال است که نظرش در مورد من تغیر نکرده است . اگر چه ماموریت و کمین آن ها ساعت ها وقت شون رو گرفته بود . ولی حتمآ فکر می کردند که منبع خبر به دروغ لاپورت داده اند … و من خوشحال از این که عباس بالاخره به خواسته اش رسید . مدت ها این شیرین کاری من نقل اوقات بیکاری برو بچه ها شده بود …
با احترام و تشکر :
بهروز مدرسی
ایام به کام